یک بار خاطرهای برام تعریف کرد از دوران سربازیاش، خاطرهای تلخ و شیرین که منشأآن روحیة الهی خودش بود. میگفت: اول سربازی که اعزام شدیم، رفتیم «صفر- چهار» بیرجند. بعد از تمام شدن دورة آموزش نظامی، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.
هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچهها. قدمها را آهسته برمیداشت و با طمأنینه. به قیافهها با دقت نگاه میکرد و میآمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سر تا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو- سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچهها هیکل ورزیده و در عوض قیافة روستایی و مظلومی داشتم.
فرماندة پادگان هنوز لابهلای بچهها میگشت و میآمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. تو چهرهام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاههای سرتاپایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.
یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش بحالت!
ادامه مطلب را بخوانید ادامه دارد
ادامه مطلب
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
ویلای جناب سرهنگ ,
حاج عبدالحسین برونسی ,
شهید برونسی ,
خاک های نرم کوشک ,
شهدا ,
بازدید : 52
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|